عابر ! اي عابر !
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟...
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر :
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو با من...
من به هذيان تب روياي خود دارم
گفتگو با يار ديگرسان
کاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد .