فاطمه - کلبه ی دوستی
ساعت 9:28 عصر دوشنبه 86/12/20 سلام.امیدوارم حال همتون خوب باشه.همه می دونیم که انتخابات مجلس نزدیکه.فکر کنم تقریبا یه هفته ی دیگه باشه.24 اسفنددیگه.ای کاش منم می تونستم شرکت کنم.من خیلی دوست دارم که تو انتخابات شرکت کنم و رای بدم.من خیلی کوچولوام! مگنه؟؟ اه.یعنی چی آخه! منم می خوام رای بدم آخه! این چه وضعشه!!! من چقدر دیر به دنیا اومدم.حتی گواهینامه هم هنوزنمی تونم بگیرم.یعنی چی!؟ این چه وضعشه؟! نه می تونم رای بدم،نه گواهینامه دارم! یکی از دوستام(نسیبه) به من میگه کوچولو.حالا فکر کرده خودش خیلی بزرگه.فقط 5سال از من بزرگتره ها.همش احساس بزرگی میکنه! اینم اسامی کاندیدای استان ما( آذربایجان غربی): ¤ نویسنده: فاطمه
ساعت 4:57 عصر جمعه 86/12/10 سلام به همه ی دوستای گلم.امروز تولد یکی از دوستای گل و با احساس منه و اون شخص کسی نیست جز زهرا جووووووووووونم.می بینی زهرا،چون که عاشق رنگ بنفشی،سعی کردم بیشتر از چیزای بنفش استفاده کنم.کارت پستالت رو هم بنفش گرفتم.یه سوال ذهن منو به خودش مشغول کرده،اینکه چرا اسم تورو بنفشه نذاشتن!!! زهرا جون ،فدات شم از ته دل میگم تولدت مبااااااااااااااااااااارک .انشاا... صد ساله شی،نه صدو بیست ساله شی، نه صدو بیست سال کمه،همیشه زنده باشی. .اینام دارن واسه تو میخونن ها.حال کن واسه خودت.آها آها ،شله شله،همگی دست دست دست،حالا زهرا خانوم بیاد وسط،.ایول ایول.دست دست.تولد تولد تولدت مبارک بیا شمع هارو فوت کن که می خوایم کیک بخوریم! می بینی چه تولدی را انداختم! با هفت تا آسمون پر از گل های یاس و میخک ¤ نویسنده: فاطمه
ساعت 8:54 عصر شنبه 86/12/4 سلام.چند روز پیش اینو یه جا خوندم کلی خندیدم.گفتم بگم شاید شمام بخندین.جالبه. ¤ نویسنده: فاطمه
ساعت 1:37 صبح چهارشنبه 86/12/1 گاو ما ما می کرد،گوسفند بع بع می کرد،سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجا یی ؟شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. ¤ نویسنده: فاطمه
ساعت 3:17 صبح جمعه 86/11/26 حدودای 1700 سال پیش در روم (اونوقت ها شما هنوز به دنیا نیومده بودین!) حاکمی بنام کلودیوس بوده که فکر میکرده سربازای مجرد از متاهل ها قویتر هستن. واسه همینم ازدواج رو ممنوع میکنه تا سربازاش نتوننن ازدواج کنن و بقول خودش قوی بمونن. هر کسی هم که سرپیچی میکرده کشته میشده. این وسط یک کشیش به نام ولنتاین، برای سربازای رومی خطبه عقد میخونده ! حالا اینکه اون زمانا خطبه هم بوده یا همینجوری نمیدونم والا، خلاصه حاکم از این جریان خبردار میشه و دستور میده که ولنتاین روبندازن زندان. ¤ نویسنده: فاطمه
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: بازدید دیروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من::
عشاق*رضا
:: لوگوی دوستان من:: |